نوشته اصلی توسط
astiarcho
سلام مشکل من توضیح زیاد میخاد تا بهتر بتونین کمک کنید.
من اول ازدواجم یه تصمیمی گرفتم الان پشیمانم و میخام کمکم کنید به حداقل حقم برسم.
وقتی شوهرم اومد خواستگاری ام بهش گفتم من میخام یه زندگی دینی داشته باشم اونم همینطور دوس داشت، سطح سواد دینی اش بالا بود در ضمن دکترای ریاضی داشت بهش گفتم تا جاییکه میدونم حجاب چه جوری باشه رعایت میکنم حریم محرم و نامحرم رو هم همینطور، خیلی از حرام و حلال ها رو هم نمیدونم شما که اطلاعاتتون کامله بهم کمک کنید
اونم قبول کرد،از روز بعد از عقد ایشون روی حجاب من زوم کرد و اونقدر در مورد نقاب حرف زد که فک کردم کسی که نقاب نمیزنه حجابش مشکل داره قبول کردم که بزنم ولی ته دلم راضی نبودم به خودم تلقین میکردم که یه مدت بعد عادت میکنم، بعدش زوم کرد رو روابط بین نامحرم، طوریکه من فک کردم زنی که مردای نامحرم میبیننش گناه بزرگی کرده همیشه باید مخفی بشه، خوب بلد بود حرف بزنه چون 12 سال از من بزرگتر بود من 24 سالم بود و خلاصه خیلی موارد دیگه...
اما بعد عروسی که ساده و بدون اختلاط گرفتیم بدون آهنگ و رقص و اینا که من خودمم دوس داشتم اینجوریی باشه اما فیلمبردار نیاورد میگفت تو فیلم میافتی و هر کسی بخاد بعدا نگات میکنه و بعدها که اصلا نذاشت تو هر مجلسی که فیلمبردار داشته باشه برم حتی عروسی برادرم که خیلی برام سخت بود
در مورد نقاب هم هر جا می رفتیم باید میزدم و وقتی باید برمیداشتم که هیچ نامحرمی پیشم نباشه که اینم برام سخت بود فقط پدرم و پدربزرگ وداداشام و عموم و پدر خودش حق داشتن پیشم باشن مهمونیامون همیشه زن و مرد جدا بودن حتی خونه ی پدرش و برادرش، واسه خودشم همین کارو میکرد پیش زنهای نامحرم نمینشست،اینم سخت بود ولی قبول کردم یه مدت بعد میگفت لازم نیست سلام و احوالپرسی بکنی صداتم نازکه فتنه و گناه داره و اینا. کل مردای فامیل این سردی منو بی احترامی تلقی میکردن بخاطر من می اومدن خونمون اما من حتی بهشون سلام نمیکردم و نمیرفتم پیششون. اونم به زنها یه سلام کوتاه از پشت در میگفت و میرفت
دیگه آرامش روحی برام نمونده بود ظاهرا دستوراتشو نجام میدادم اما ته دلم راضی نبودم به این همه شدت.
بعد یه سال و نیم تحملم تموم شد مطالعات زیادی کردم که فهمیدم اونجوری که شوهرم میگه خیلی سختگیریه و هر کس در حد توانش باید انجامش بده
وقتی برداشتمو بهش گفتم عصبانی شد و گفت که تا حالا انجامش دادی و از این به بعدم باید انجامش بدی چون من میگم گفت پیش همه آبروم میره، نمیشه تا دیروز یه چیزی میگفتم امروز یه چیز دیگه.
شش ماه همینجوری وقتی فرصت خوبی میشد بدون ناراحتی و بحث بهش میگفتم که دیگه نمیتونم تحمل کنم همش تو خونه هستم حق ندارم جایی برم حتی حیاط خونمون،تو مهمونیا اصلا بهم خوش نمیگذره همش باید مراقب باشم کسی نامحرمی منو نبینه و اینا....
اما حرف حرف خودش بود و گرنه جدایی.
منم جدایی رو قبول کردم و موضوع رو به خونواده هامون گفتیم هر دوتا خونواده طرف من بودن که این همه سختگیری لازم نیست، اما قبول نکرد یکی از دوستاش که قبلا معلم دینی اش بود اومد و بهش تذکر داد که سختگیری بی مورد داره، به سختی قبول کرد یه کم کمترش کنه چون دید من تصمیمم جدی بود برای جدایی. اما اون میخاست منو با واژه ی طلاق بترسونه و گرنه نمیخاست جدا بشه، یه مدت از ترس اینکه ازش جدا میشم به دیدن اقوام میبرد بازار میبرد و قول های زیادی داد که بعدا هم زیر قولش زد.
حالا نقاب نمیزنم ولی باید با چادر صورتمو بگیرم، مدام هم تذکر میده خواهش میکنه که دوباره نقاب بزنم اما من هر وقت خودم احساس کردم تو شلوغی خیابون و مطب های دکتر و ملاقاتهای بیمارستان و .... چهرمو میگیرم نه هر جایی، خودم اینجوری دوس دارم و راحتم. الانم باردارم گفتن شاید بچه دار بشید به خاطر بچه حساسیتش کمتر شه، این تنها راه باقی مونده بود گفتم قبل جدایی امتحانش کنم.
بعد که فهمید باردارم قولهاشو فراموش کرد
الانم میخام بهم حداقل اجازه بده هر وقت خواستم منو ببره خونه ی فامیلام، در اکثر مواقع میگه لازم نیست بری، نامحرم دارن من نباشم رعایت نمیکنن
اجازه بده با مردای فامیلمون مثل پسر عمو و پسر خاله و اینا سلام احوالپرسی بکنم اونم با حجاب کامل، چهرمم میگیرم
البته من دور از چشم اون جواب سلامشونو میدم ولی میخام پیش خودشم اینکارو بکنم با رضایت خودش باشه
هنوز اینا رو براش مطرح نکردم خیلی میترسم بهش بگم چون براتون گفتم که چقدر در این دو مورد حساسه،
به نظرتون من چجوری مطرحش کنم که قبول کنه؟ بازم خشونت و تهدید به طلاق جواب میده؟
اگه این دو مورد رو اجازه بده من از زندگیم راضی میشم و باهاش ادامه میدم چون خیلی از دعواهای زندگیمون سر این دو مورده،مثلا چند نمونه اش اینه، یه روزیی بردارزاده و خواهر زاده ش اومدن خونه ی ما،یکیشون ده ساله و اون یکی سیزده ساله، با هم بازی میکردن تو پذیرایی خواهرشم با من آشپزی میکرد پوششم کامل بود اما وقتی اومد خونه صحنه رو دید منو صدا کرد اتاق خواب دعوام کرد که من نگفتم اجازه نداری پیش پسرای بالاتر از 9 سال ظاهر بشی یه کاری کرد که فهمیدن و خواهرش بخاطر من گریه ش گرفت و زودی جمع کرد رفت. البته باز چند روز پیش اومدن خونمون برادرزاده یهویی اومد رفت دستشویی منم نتونستم عکس العملی نشون بدم اما داداشش خواست بره تذکر داد که داداشم میخاد بره دستشویی این یعنی تو پذیرایی نباشم منم رفتم آشپزخونه، اما بعد مهمونا از یه چیزی دلخور بود نپرسیدم ازش دعوا هم نکرد فقط گفت خسته شدم از بس رعایت نمیکنی منم هیچی نگفتم ترسیدم دعوا بشه.
البته دست بزن نداره بهم بدبین نیست که متهمم کنه به روابط ناجور، فحاشی و بددهنی خیلی خیلی کم میکنه، فقط خوب بلده آبرومو پیش همه ببره
تا حالا چند بار مامانم ازم کمک خواسته اما نذاشته برم میگه اونا مهمون زیاد دارن جدا هم نمیشینن حق نداری بری، مامانمم خیلی ازم دلخور شده که چرا به کمکش نمیرم الانم باهام قطع رابطه کرده.
و موارد خیلی زیاد که دل همم رو یه جوری رنجونده و کلا روابطمون با همه یه جورایی لنگ شده که نیاز به ترمیم داره
لطفا کمکم کنید از چه طریقی باید وارد بشم؟